اهل خرد که دل به جهان در نبسته اند


زان است کز وی آرزویی برنبسته اند

دل را فراخ کن ز پی صید آسمان


زیرا ملک به دام کبوتر نبسته اند

راه ار دراز، رخش ترا پی نکرده اند


نخل ار بلند مرغ ترا پر نبسته اند

جای خرانست آخور رنگین روزگار


عیسی و شان بر آخور او خر نبسته اند

در کار خواجگان چه شوی غرق در گهر؟


کاین خانه گل است و به گوهر نبسته اند

تیغ تو زیوریست، چه خصمی همی کشی؟


بفگن که اهل معرکه زیور نبسته اند

خست سر تو کرد نگون پیش ناکسان


ورنه ز چرخ نقش تو کمتر نبسته اند

منت منه بداده که بخشنده ایزد است


چون رزق را به روی کسی در نبسته اند

خسرو زبان کاذب خود را صفت مکن


شمشیر چوب را کمر زر نبسته اند